معنی شهری در ایلی نوی

حل جدول

شهری در ایلی نوی

آدامز


ایلی

رودی در قزاقستان

لغت نامه دهخدا

ایلی

ایلی. (ص نسبی) منسوب به ایل که نام طایفه و محلی است. (الانساب سمعانی). || (حامص) طاعت و فرمانبرداری. (آنندراج). بندگی. اطاعت. فرمانبرداری. (فرهنگ فارسی معین). بندگی و عبودیت و تسلیم و اطاعت و فروتنی. (ناظم الاطباء): ایلی خواستن امراء بزرگ با ملک معظم نصیر الحق و الدین. (تاریخ سیستان).نشان ایلی و یکدلی آن باشد که... (تاریخ سیستان). بنده را برسالت بخدمت غازان فرستاد که بر سبیل ایلی درآمد. (تاریخ غازان ص 84). لشکریان ایشان با ایلی درآمد. (تاریخ غازان ص 100). به نزدیک قلعه روند و ایشان را به ایلی و اطاعت خوانند. (تاریخ غازان ص 145).


نوی

نوی. [ن َ وا] (اِخ) نام شهری است به شام. (ابن بیطار) (یادداشت مؤلف). دهی است به شام. از آن ده است شیخ الاسلام ابوزکریا نواوی. (منتهی الارب).

نوی. [ن ُ وی ی / ن ِ وی ی] (ع اِ) ج ِ نوی و جج ِ نواه است. رجوع به نَوی ̍ شود.

نوی. [ن َ وی ی] (ع ص، اِ) هم آهنگ. هم قصد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رفیق یا رفیق سفر. (از متن اللغه). مصاحب. هم نیت. (از اقرب الموارد). || ج ِ نوی [ن َ وا] و جج ِ نواه است. رجوع به نوی شود.

نوی. [ن ُ / ن ِ] (اِخ) مصحف. (جهانگیری) (رشیدی) (برهان قاطع). نُبی. (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (مهذب الاسماء). قرآن. (مهذب الاسماء). کلام خدا. (برهان قاطع). قرآن مجید. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). رجوع به نبی و نپی شود:
تا در نوی و در قصص آید که ابرهه
در کفر لشکری سوی بیت الحرم کشید.
عبدالواسع جبلی.
حاسدان تو قد خلت خواندند
وز نوی فالشان برآمد تلک.
سوزنی.
به سوره سوره ٔ توراه و سطر سطر زبور
به آیه آیه ٔ انجیل و حرف حرف نوی.
ادیب صابر (از انجمن آرا).

نوی. [ن َ / ن ُ] (حامص) تازگی. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (غیاث اللغات). تجدد. (یادداشت مؤلف). نو بودن. مقابل کهنگی:
سخن زین نمط هرچه دارد نوی
بدین شیوه ٔ نو کند پیروی.
نظامی.
و گر بی شگفتی گذاری سخن
ندارد نوی شیوه های کهن.
نظامی.
|| طراوت. شادابی. رواج و رونق. جدت. آراستگی و زیبائی:
چو دیهیم شاهی به سر برنهاد
جهان را به نوی همی مژده داد.
فردوسی.
این کهن گیتی ببرد از تازه فرزندان نوی
ما کهن گشتیم و او نو اینش زیبا جادوی.
ناصرخسرو.
لباس گرانمایه ٔ خسروی
که دل را نوا داد و تن را نوی.
نظامی.
ز شرع خود نبوت را نوی داد
خرد را در پناهش خسروی داد.
نظامی.
بشنو این پند از حکیم غزنوی
تا بیابی در تن کهنه نوی.
مولوی.
به دلها نیاز اوستادی قوی است
کزو هر زمان صنعتی را نوی است.
امیرخسرو.
|| تجدید. (برهان قاطع). رجوع به معنی قبلی شود. || جوانی. رجوع به شاهد ترکیب بنوی در ترکیبات همین لغت شود.
- از نوی، از نو. دیگر بار. بار دیگر:
بیاراست ایوان کیخسروی
برافروخت ایوان بدو از نوی.
فردوسی.
- || جدیداً. بتازگی. اخیراً:
دیری است کاین بزرگی در خاندان اوست
این مرتبت نیافت کنون خواجه از نوی.
فرخی.
- بنوی (به نوی)، از نو. بار دیگر. دیگر بار:
ببخشید بر لشکرش خواسته
سپاهش بنوّی شد آراسته.
فردوسی.
دمنده بر آن رزمگاه آمدند
بنوّی همه کینه خواه آمدند.
فردوسی.
ز هر سو سلاح و سپاه آوریم
بنوّی یکی تازه راه آوریم.
فردوسی.
چو این گفته شد پاک برخاستند
بنوّی شدن را بیاراستند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
نوشتم یکی نامه ٔ دلپسند
بنوّی بر آن بارگاه بلند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مرا شکوفه خوش آید که ابتدای بهار
زمانه را بنوی زینت و نگار دهد.
ظهیری.
- || اخیراً. به تازگی. جدیداً. حدیثاً. (یادداشت مؤلف):
کس اندر جهان این شگفتی ندید
که اکنون بنوی به ایران رسید.
فردوسی.
چنین گفت شاه جهان باتخوار
که آمد بنوی یکی نامدار.
فردوسی.
نه دولت است اینکه بنوی بدو رسید
نه خدمت است اینکه بنوی شد اختیار.
فرخی.
باید که بخدمت آید با لشکرها چه آنکه با وی بودند و چه آنکه بنوی فرازآورده است. (تاریخ بیهقی ص 34). آن کسان را که بنوی اثبات کرده است بداشته آید. (تاریخ بیهقی ص 34).
- || در جوانی:
شد آن نامور مرد شیرین سخن
بنوی بشد زین سرای کهن.
فردوسی.

نوی. [ن َ وا] (اِخ) دهی است به سمرقند. (منتهی الارب). قریه ای است به سه فرسنگی سمرقند و نسبت بدان نوائی است. (یادداشت مؤلف).

نوی. [ن ُ وِ] (اِخ) دهی است از دهستان مرگور بخش سلوانای شهرستان اورمیه، در 25 هزارگزی جنوب سلوانا، در دره ٔ سردسیری واقع است و 113 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و توتون، شغل مردمش زراعت و گله داری و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).

نوی. [ن َ وا] (ع اِ) تخم خرما. (غیاث اللغات). ج ِ نواه. رجوع به نواه شود:
عسل دادت از نحل و من از هوا
رطب دادت از نخل و نخل از نوی.
سعدی.
|| جهتی که مسافر بطرف آن روی می آورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قصد و آهنگ و طریقه. (ناظم الاطباء). جهت که به وی روی آوردند. (منتهی الارب). وجه و سمتی که آهنگ آن کنی و بسوی آن روانه شوی. (از متن اللغه). || خانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دوری. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). جدائی. (منتهی الارب). بُعد. (متن اللغه) (اقرب الموارد). || ختنه جای دختران از تلاق. (منتهی الارب). مخفض. (از متن اللغه). || کوچ و انتقال مسافر از جائی به جائی. (ناظم الاطباء). تحول از مکانی به مکانی. (از متن اللغه).

فرهنگ فارسی هوشیار

ایلی

ترکی فرما نبرداری تیره ای بندگی اطاعت فرمانبرداری.

فرهنگ عمید

نوی

نو بودن، تازگی،

نبیno (e) bi

مترادف و متضاد زبان فارسی

نوی

بداعت، تازگی، تجدید، جدت، طرفگی،
(متضاد) کهنگی

معادل ابجد

شهری در ایلی نوی

836

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری